قاضی و پور عبداله دیزج خلیل
پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
قاضی و پور عبداله دیزج خلیل
نوشته شده در سه شنبه 29 مرداد 1392
بازدید : 1016
نویسنده : بيك بابا

برادران قاضی  که خانواده ای محترم و با ادب و میهمان نواز بودند بیشتر در تابستان ها به روستا می آمدند ولی مستور ه عمه ( به دلیل مهربان بودن و تحمل اذیت های من ، وی را عمه خود می دانم و به به همین نام نیز صدا می زدم) در اکثر ایام متحمل شلوغی های من می شد و اکثر اوقات را به خانه آنها می رفتم تا ضمن بازی مورد پذیرایی نیز قرار بگیرم تنها نبودم بلکه تعدادی از بچه های هم سن و سال هم با من بودند و چه سر و صدایی می شد و عمه در موقع دعوا های کودکانه چه مدیریت زیبایی داشت . هنوز هم کلمات محبت آمیز او در گوشم نجوا می کنند ( شما دوستید ، فامیلید ، عزیز ید ، همدیگر را ماچ کنید  یک ماچ هم به عمه بدهید تا اختلاف ها تمام شود، فدایتان شوم ، قربون اون عمه گفتن  شما) اما حیف که بی ادبی و مشکلات روزگار باعث خجلت من شده و حالی از او نپرسیده ام.

- خانواده پور عبداله

مرحوم رستمعلی پور عبداله را به یاد دارم با آن کلاه لبه جلوگرد  که هنگام ساخت منازل با استفاده از گل سفت شده یا خشت ، ماله خاصی داشت که بر سر چوبی بسته شده بود تا بتواند گل به آن سختی را صاف کند و اینکه هرکس از محل بنایی او رد می شد می گفت اوستا خدا پدر و مادرت را بیامرزد واقعا کارت خیلی خوب است ما که راضی هستیم .ولی سنم چندان اجازه مصاحبت  با او را نمی دهد اما نشستن او در مسجد نزدیک دیوار شرقی و بخاری چوبی را به خاطر دارم . همسرش که او هم خانم متدین و زرنگ بود ضمن انجام امور خانه ، در ایام پاییز و شب های پاییزی همانند دیگران  برای تهیه آذوقه زمستانی با همسایه ها مشارکت می کرد و سیگاری  در چوب سیگاری می زد و شروع به تعریف خاطرات می نمود اصلا نمی دانستیم چند ساعت از شب گذشته چون خوش صحبت می کرد و کلام ها را به کمال ادا می نمود و یک موقع متوجه می شدیم که روی دستاس بلغور یا کنار زیرانداز کندم و بادام خوابمان برده و بعضا هم که صحبت گل می انداخت و ما تحمل بی خوابی را نداشتیم اگر در منزل ما تشریف داشت می گفت بردارید به روید در منزل ما راحت بخوابید و اگر در منزل آنها بودیم می گفت وردار وردار بروید در طبقه بالا بخوابید خاطرات و داستان های خنده داری می گفت و من اصرار می کردم که فلان خاطره را دوباره تکرار کن ولی حیف که در بین صحبت خوابم می برد. هرگز اختلافی بین او و همسایگان بوجود نمی آمد و سماورزغالیش همیشه روبراه بود برای خود و میهمان.وقتی از مسافرت تبریز بر میگشت تقریبا اولین کسی بودم که خودم را به او می رساند تا از اخبار جدید خبر دار شوم و او نیز می گفت بالام حوصله ایله ، ایندی .

                      بیک بابا




:: برچسب‌ها: تبریز , شبستر , دیزج خلیل , روستا , علیا , خانواده ,



مطالب مرتبط با این پست
.